جملات زیبا

زیبایی یک زن در لباسش ،موها ،یا اندامش نیست.زیبایی زن را باید در چشمانش جست جو کرد،زیرا تنها ورود به قلبش آنجاست.


زمین خوش اقبالترین مکان در کل هستی است چرا که در آن پرنده ها می خوانند ،درختان رشد میکنند و شکوفه می دهند ،انسانها عشق میورزند ،آواز میخوانند ،میرقصند.واقعاکه اتفاقی غیر قابل باور رخ داده است.(وین دایر)


وقتی شیر خواره ایم به یک پستانک آرام میگیریم ،وقتی کودکیم به یک جغجغه ،یک عروسک،یک تاب دل خوش میکنیم وقتی به مدرسه میرویم از یک آفرین معلم سرمست میشویم ،در حد بلوغ نگاهمان در جستجوی نگاهی است و با خیالی حالی داریم در بزرگی پول ،زن ،مقام ...فرزند ،شهرت فرزند سراب حیات است و چون پیر میشویم ،به هر رشته ای که ما را به زندگی پیوند میدهد چنگ میزنیم از گهواره تا گور در جستجوو تلاشیم ،هر دم به چیزی دل میبندیم و بعد در میابیم که آن چیز تا پایان راه با ما نمیتواند ماند.(؟)


آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد ،عشقی بدون ازدواج صورت خواهد گرفت(بنیامین فرانکلین)


جه فکر کنید مینوانید و جه نمینوانید در هر صورت حق با شماست .


ما دیگر عروسک  های خیمه شب بازی نیستیم که توسط قدرتهای بزرگ کنترل شویم ،ما خودمان همان قدرتهای بزرگ هستیم.(برایان تریسی)



معنای زندگی از زبان وین دایر

 

زندگی فی نفسه مانند یک بوم سفیدنقاشی است ،هرچه بر روی آن بکشی ،همان میشود .میتوانی رنج و محنت بر روی آن نقاشی کنی ،از طرف دیگر می توانی نقش شادی و خوشبختی بر روی آن بیفکنی ،شکوه و عظمت انسانی تو در این آزادی خلاصه میشود.

تو میتوانی طوری از این آزادی استفاده کنی که زندگیت به جهنم تبدیل شود ،یا طوری که زندگی ات آکنده از زیبایی ،نیکی،اندیشه،شادی و همه صفات بهشتی گردد .این به تو بستگی دارد .انسان دارای این آزادی است.دلیل این همه رنج و عذاب این است که آدمها نادان هستند و نمیدانند بر روی این بوم چه نقشی بکشند .

آزادی گوهر وجود انسان و بزرگتزین هدیه الهی به اوست .انسان بدون برنامه ریزی قبلی به دنیا آمده و مجبور به پیروی از طرحی از پیش تعیین شده نیست.

انسان خود خالق خویش است.تو میتوانی تجلی شکوفایی شعور ،خود آگاهی و وجدان انسانی باشی ،یا همچون یک آدم ماشینی ،بدون اراده و اختیار .

آدم خوش بین کسی است که صبح از پنجره بیرون را نگاه کند و بگوید "صبح بخیر ،پروردگار"

در مقابل بد بین کسی است که پای پنجره ایستاده است و میگوید"خدای من ،باز هم صبح شد"

حق انتخاب با توست ،صبح برای همه یکی است حتی شاید فرد خوش بین و بدبین از یک پنجره به بیرون نگاه کنند .

زندگی فی نفسه نه رنج و مصیبت است و نه شادی و بهجت .زندگی یک بوم سفید است،وانسان باید هنرمندانه با آن برخورد کند.

چرا خانمها گریه میکنند؟

پسرکی از مادرش پرسید :مادر چرا گریه میکنی ؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت :نمیدانم عزیزم نمیدانم .

پسرک نزد پدرش رفت و گفت :بابا ،چرا مامان همیشه گریه میکند ؟او چه می خواهد ؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش رسید ،این بود :همه زنها گریه میکنند . بی هیچ دلیلی .

پسرک متعجب شد ولی هنوزاینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند ،متعجب بود .

یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند :خدایا چرا زنها گریه میکنند؟

 

پسرکی از مادرش پرسید :مادر چرا گریه میکنی ؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت :نمیدانم عزیزم نمیدانم .

پسرک نزد پدرش رفت و گفت :بابا ،چرا مامان همیشه گریه میکند ؟او چه می خواهد ؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش رسید ،این بود :همه زنها گریه میکنند . بی هیچ دلیلی .

پسرک متعجب شد ولی هنوزاینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند ،متعجب بود .

یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند :خدایا چرا زنها گریه میکنند؟

خدا جواب داد :من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند ،به بدنش قدرتی دادم تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ،به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ،او به کار ادامه میدهد .

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ،حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند .

به اوقلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ،و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست ؛فرو بریزد.

این اشک را برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت،بتواند از آن استفاده کند.


خوش خیال کاغذی

  

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت